-
30 سالگی... حرکت!
سهشنبه 31 مردادماه سال 1396 23:32
«امروز 30 ساله شدم... 30سالگی یه حس غریبی داره.» این رو برای بار چندم تکرار میکنم و بعد یه نفس عمیق میکشم. صدایی درونم اکو میشه و میگه: «سیییییییییییییییی ساااااااااااال گذشت!» بعد یه نگاه به عقب، به سالهای رفته میاندازم و یاد تمام مطالب مربوط به آدمای موفق و سالهای تلاش و موفقیتشون میافتم و توی ذهنم جستجو...
-
طریق الی کربلا
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1393 13:00
-
کیستم؟
دوشنبه 23 تیرماه سال 1393 18:06
کاش روزی در خودمان فرو برویم و حل بشویم و تا انتهای آن بخشهای تاریک که مخفیاش میکنیم، سرک بکشیم کاش روی جنس خودمان دست بکشیم تا زبری یا لطافتش را حس کنیم کاش طعم خودمان را بچشیم آن وقت، یقینا از خواب چندینسالهمان بیدار میشویم و به کابوسهای کهنهی اندازهی عمرمان لعنت خواهیم فرستاد و چشمهایمان هرگز دوباره به...
-
یه نخ رمان میکِشی!؟
دوشنبه 25 فروردینماه سال 1393 05:00
یا شافی زندگی این دوره و زمونه تغییر کرده. حتی شکل اعتیادای این دوره عوض شده. حالاییها، یا سرشون توی فیسبوکه یا یه ...یِ دیگه! فرقی هم بینشون نیست! شاید تنها راه فرار از این اعتیادها، سرگرم بودن، یا به عبارت بهتر، سرداغ بودنه! اونقدر که نفهمی شب و روز چی هست! منم تا خرخره توی کار فرو رفته بودم. مخصوصا این دو...
-
نویسندهی این وبلاگ در دست تعمیر میباشد!
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 07:00
یا لطیف بعضی اتفاقات، خواهینخواهی سوهان روحاند. اضافه کن به آن، زمانی را که مشغلههای زندگی مثل ماشینهای مسابقه، با سرعت بالا و سروصدای فراوان روی اعصابت مسابقه میدهند و جایی برای سفر یا استراحت برای تو باقی نمیگذارند. در این شرایط، اتفاقی روانت را خراش میدهد و تو انگار باید همان همیشگی باشی... میشود؟ میگویند...
-
وقتی خدا تکزنگ میزند!
یکشنبه 5 آبانماه سال 1392 19:47
یا أنیس چه مدت گذشت؟ نمیدانم. حالا که گذشته و از دریچهی حال به آن نگاه میکنم، انگار زیاد هم بد نبود! تنهاییِ خوبی بود! زیادی به دستِ گرمِ دیگران روی شانهام عادت کرده بودم. قانونِ نانوشته بود شاید که وقتی تنهایی مرا سخت در آغوش میگیرد، کسی باید بیاید و دست بگذارد روی شانهام و بگوید: "خوبی رفیق؟ میخوای حرف...
-
یک فنجان مِهر
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 18:37
یا حبیب تو که میدانی من عاشق شیرینیِ عسلم و دوست دارم چای گرم و قهوهی تلخ در هوای سرد را و میدانی که شیرینی شکر، مرا یاد کارخانه و شهر دودها میاندازد و اینکه شکر را اگر مصرف کنم، کم میخورم *** تو که میدانی من عاشق کودکیام و میدانی که دوست دارم درس خواندن و مدرسه را و اینکه بخشی از کودکیام را توی زادگاهم جا...
-
عقل به توان n
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 12:34
یا علیم مدتها پیش به بندهخدایی توصیه کردم برود پیش مشاور. به این استدلال که مشاور، صورت مسئلهاش را پاک خواهد کرد، زیر بار نرفت. چند ماه بعد، کار به جایی رسید که صورت مسئلهاش پاک شد و آن را حکمت خدا دانست. و البته هر چیزی حکمتی دارد، اما نه فقط زمانی که دستمان از همه جا کوتاه میشود. خدا همیشه حکیم است. *** بارها...
-
از آرزو تا واقعیت/روایت هفت سال-3
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1391 21:22
-
پلهپله تا هدف/روایت هفت سال-2
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 12:53
یا حکیم بهار 86 برای تغییر اوضاع و یادگیری حرفهایِ تجوید، میروم کلاس قرآن. همزمان، بهطور جدی به تغییر رشته یا رفتن به حوزه فکر میکنم. امکان تغییر رشته نیست؛ حتی در دانشگاه خودمان. محدثه تنها کسی است که میتوانم راحت با او حرف بزنم. دلم را برایش سفره میکنم. میپذیرد و راهنماییام میکند. از دوستش میگوید که در...
-
دستوپازدن در تردید/روایتِ هفت سال-1
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1391 21:06
یا حکیم مرداد 84 پدر و مادرم مشرّف شدهاند به زیارت خانهی خدا. نتیجهی اولیهی آزمون سراسری آمده و من مجاز به انتخاب رشته شدهام. توی برگه، همهی رشتههایی را که دوست دارم یا ممکن است دوست داشته باشم، مینویسم. بنا به توصیهی مشاور، چند کد رشتهی ریاضی هم مینویسم آن آخر؛ گرچه، راضی نیستم. کمی دلهره دارم......
-
ستونهای زندگی
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 22:42
-
تردید
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 17:24
یا حبیب بهسرعت درِ اتاقش را باز کرد. جورابهایش را کشید بیرون و لباس کَند و روی تخت انداخت. آرام روی زمینِ آفتابندیدهی کنار تخت دراز کشید. حرارت از درون داشت ذوبش میکرد و خنکای زمین را میخواست ببلعد. قلبش همهی اتاق را به هیجان آورده بود، اما چراغِ خاموشِ سقف همچنان مات و مبهوت مانده بود. از یادآوریِ نگاهِ آخر...
-
عُلقههای پنهان
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 20:44
یا ربّ امشب، وقتی از کوچهی چارقد میگذشتم، دلم برایش تنگ شد. وقتی هم چشمم افتاد به... انگار آب یخ پاشیدند روی تنم! فکرش را بکن... چند ماه، وقت و بیوقت، سرفرصت یا از روی عجله، مطلب بدهند دستت و بگویند دستی به سرش بکش، و تو مثل یک مادر که موهای فرفری دخترش را آهسته و باعلاقه شانه میکشد، شروع کنی به آرایش و پیرایش متن...
-
هـُرمِ محرّم
شنبه 27 آبانماه سال 1391 10:45
یا ربّ الحسین حالا که نگاه میکنم، میبینم تمام این سالها محرّم برای من «یک» «ماه» نبوده؛ برایم رمضان بوده و هنگامهی روزه به معنای واقعیاش... برایم شب قدر بوده و زمانِ العفو گفتن و آمرزش و بخشیدهشدن... برایم قربان بوده؛ عرفه بوده؛ فاطمیه بوده؛ همه... همه... همه... محرّم حتی برایم ماه تولد بوده! هم متولد میشوم، هم...
-
متأهلی کیلو چند؟!؟
شنبه 6 آبانماه سال 1391 12:19
یا أنیس من لا أنیس له بله جانم! مجرّدی همهاش باحال است! کلی کیف دارد وقتی میروی روستا و هوای پاک و آب چشمه و نان محلی و... . شب هم میروی بیرون تا عطش ریههایت را با هوای خنک آنجا فرو بنشانی و با شیطنت ستارهها همراه بشوی و ذوق کنی از این بازیهای بچهگانه! بعدش هم از ته دل میخندی و... یکهو اشکهایت روان میشوند!...
-
کورههای «آدم»سازی
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 15:53
-
مِهر بی مِهر
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 19:03
یا محول الاحوال بعد از 19 سال تحصیل و سر کلاس رفتن و شاگردی، نشستم توی خانه. روزها خیلی کسلکننده و خمیازهکشان میآیند و میروند. آدمها هم ساکت و سربهتو مشغول به کارند. لیست نوشته بودم از کارهایی که باید بکنم و مدتها پیش میخواستم انجامشان بدهم، اما انگار دستم به هیچ کاری نمیرود. *** یک چیزی هست که به نظرم از...
-
«خام»یم و درد ما...
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 05:57
یا مُعطی مادرشدن حکایتی است بس غریب و ناگفتنی؛ حکایتی که باید از زبان یک مادر شنیدش. تنها اوست که لذت این «امانت» را چشیده و با سلولسلول وجودش حس کرده. اما همین لذت برای کسی که محروم است، میشود درد و مثل خوره، ثانیهبهثانیه از پای درمیآوردش و حالا... دردمند شدهام و داستان این دردِ بهظاهر تازه، این روزها به اوج...
-
خدا و خرما!
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 10:12
یا محیی خانهی چشم مقدس است. جای تصویر هر کسی نیست. هر کسی دیدن ندارد. بعضیها نامحرمند؛ چه همجنس و چه ناهمجنس؛ چه محرم و چه نامحرم. نامحرم است آنکه دلش، روحش و تمام وجود و عوالمش با تو غریبه است... نامحرم و ناپاک که قدم گذاشت، سیاهیاش مینشیند به قلب و نامش میشود گناه. خانهی گوش هم مقدس است. هر صوت و نوایی در...
-
فقط خدا!
سهشنبه 20 تیرماه سال 1391 13:58
یا وحید جمال شد برای فاطمه. فاطمه شد برای جمال. جمال شد دنیای فاطمه. فاطمه شد... نه! فاطمه دنیای جمال بود. محبت من دارایی تو. محبت تو دارایی من. همهی من برای تو. همهی تو برای من. ... معاملهی خوبی است. دو طرفش سود دارد. فقط... فقط انگار من میمانم و رفیقی که دیگر باید از دور نظارهگرش باشم! این بار فکر میکنم چه...
-
شرحهشرحه از فراق
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 23:32
یا علیم تمام شد. تمام شد. تمام... پنج ساااااااااااااااال گذشت؛ پنج سال زندگی، جوانی، همه چیز... انگار نه، واقعا همین دیروز بود که من، یک دختر 20 ساله، با هزار شور و امید و ترس و احساس و هدف و... روزهای گرم تابستان و شبهای سراسر سکوتش را میگذراندم، تا پاییز بیاید و دستِپُر هم بیاید و لبخند زیبایش را توی قابِ برگها...
-
روایتِ شکسته...
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 19:11
یا شهید بس است... این همه صامت و مصوّت را دردمند نکن کمر واژهها خم شد دنیایی را قیامت نکن
-
آلزایمر
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1390 00:27
یا غفور انسان ذاتا آلزایمر دارد! یادش میرود خیلی چیزها را: بچگی و رفتارهای بچگانه را کمکم بزرگشدنها را گریههای بیکینه را خندههای از ته دل را صداقت و سادگی را خطاها و اشتباهات را بخشندگی پدر و مادر را عفو و پردهپوشی خدا را ... زندگی را انسان را انسانیت را... پینوشت: خدایا شکر که خدا تویی و بخشندگی از آنِ...
-
به «من» خوش آمدی!
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 14:58
یا سامع حرف زدن برای من سختتر از حرف نزدن است. حرفهایم باید از هزارتوی درونم عبور کنند تا به گوش مخاطبم برسند؛ مخاطبی که سالهاست برای من دفتری است ساده و بیشکل و آب و رنگ که با همهی سکوت و یکنواختیاش، جای خودش را در دلم باز کرده است. وقتی میخواهی از دنیایی حرف بزنی که از جنس این دنیا نیست، کلمات هم باید از جنس...