وقتی خدا تک‌زنگ می‌زند!

یا أنیس


چه مدت گذشت؟ نمی‌دانم. حالا که گذشته و از دریچه‌ی حال به آن نگاه می‌کنم، انگار زیاد هم بد نبود! تنهاییِ خوبی بود! زیادی به دستِ گرمِ دیگران روی شانه‌ام عادت کرده بودم. قانونِ نانوشته بود شاید که وقتی تنهایی مرا سخت در آغوش می‌گیرد، کسی باید بیاید و دست بگذارد روی شانه‌ام و بگوید: "خوبی رفیق؟ می‌خوای حرف بزنیم؟" و من برگردم سمت‌ش و آغوش‌ش را بقاپم و بغضم را آرام ببارم و به واژه بکشم.


بی‌خیال اصلا! چه مدت گذشت؟ نمی‌دانم. اما این بار، راهی باز شد به گذشته‌های نه‌چندان دورم که بابهانه و بی‌بهانه می‌پریدم توی آغوش خدا و منتظر همان همیشگی می‌ماندم؛ همان آرامشی که مشابه‌ش را هیچ کس نداشته و ندارد. و او بی‌منت و بی‌درنگ می‌بخشید به من. گاهی می‌نشست کنارم و می‌گذاشت مشت بکوبم و داد بزنم و سرم را از روی درماندگی و بی‌پناهی بگذارم روی زانوانم؛ آن‌وقت دست حلقه کند دور کمرم و بکشاندم در آغوش‌ش و سرم را بغل بگیرد و بگوید: "مگه من مُرده‌م که این‌طور زار می‌زنی؟" و آرامش بریزد توی قلبم، جرعه‌جرعه. آخرش هم یواشکی لبخند بزنم و توی دلم بگویم: "شکر که هستی! دوستت دارم خدا!" این بار هم او آمد و به فریادم رسید؛ فریادهایی که دیگران از شنیدنش ناتوان‌اند.


بی‌خیال همه چیز اصلا! مدت این تنهایی و سکوت مهم نیست؛ نه برای تو که سراغی از دل من نگرفتی، نه برای خودم. می‌خواهم بگویم:

سپاسگزارم رفقا! از اینکه دست به تنهایی‌ام نگذاشتید و اثری از شما روی آن نماند. یادم رفته بود این لحظه‌ها صاحب دارد. دلم برای صاحبش تنگ شده بود. دلم عجیب خدا می‌خواست! دلم عجیب خدا می‌خواهد! دلم عجیب...


مدت‌هاست بی‌علت احساس غم می‌کنم. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم شاید از اینکه به‌جای او به دیگری پناه می‌برده‌ام، دلش می‌گرفته. شاید او هم به اندازه‌ی من دلتنگ بوده است. شاید...

شاید که نه! حتما!


پ.ن: خدایا! مرا ببخش که در تمام این مدت بودی و نبودم. کمکم کن همیشه باشم؛ چون تو همیشه هستی. :)