انگار نه، واقعا همین دیروز بود که من، یک دختر 20 ساله، با هزار شور و امید و ترس و احساس و هدف و... روزهای گرم تابستان و شبهای سراسر سکوتش را میگذراندم، تا پاییز بیاید و دستِپُر هم بیاید و لبخند زیبایش را توی قابِ برگها تقدیمم کند و خنکای هوایش را بریزد توی جانم و من شاد و سرخوش، راهی ایستگاهی شوم که مقصدش آغوش خدا بود.
***
پیشنوشت: ادامهاش طولانی است. حوصلهاش نیست، نخوانید. برای یادگاری نوشتم؛ برای اینکه بماند.
سینه خواهم شرحهشرحه از فـراق
تـا بـگـویـم شـرحِ دردِ اشـتـیـاق
ادامه مطلب ...