بهار 86
برای تغییر اوضاع و یادگیری حرفهایِ تجوید، میروم کلاس قرآن. همزمان، بهطور جدی به تغییر رشته یا رفتن به حوزه فکر میکنم. امکان تغییر رشته نیست؛ حتی در دانشگاه خودمان. محدثه تنها کسی است که میتوانم راحت با او حرف بزنم. دلم را برایش سفره میکنم. میپذیرد و راهنماییام میکند. از دوستش میگوید که در حوزهای خصوصی درس میخواند. شماره میدهد تا پرسوجو کنم. دلم آشوب است... "خدایا! یعنی چی میشه؟ خدا کنه درست بشه..."
خرداد 86
زنگ زدم به همان حوزهی خصوصی. شرایطش سخت است، اما استاد و درسهایش تعریفی است. اجازه نمیدهند همراه با حوزه، دانشگاه هم بخوانم. باید انصراف بدهم. ریسک بزرگی است. گفتنش به خانوادهام هم ریسکی بزرگتر. یک «راضی نیستم»ِ مادرم کافی است که دلِ پدرم هم بلرزد و بهجای همراهی با من، بگوید "نه!". همزمان با کار روی پروژهی برنامهنویسی، به ماندن و نماندنم هم فکر میکنم؛ به انصراف، به پادرهوا ماندنِ بعدش، به قبول نشدن و افتضاحات بعدتَرَش! دو بار استخاره میگیرم؛ یکی از یکی بهتر و عالیتر؛ گرچه استخاره، به سختیهای این مسیر هم اشاره میکند. دلهرهها و تردیدها را کنار میگذارم و دلم را یکدل میکنم و همان یکی را میزنم به دریا! امتحانها را نمیدهم و درگیر کارهای انصراف میشوم؛ از این اتاق به آن اتاق؛ از این ساختمان به آن ساختمان و... . برگهی انصراف به دست، راهیِ حوزه میشوم و ثبت نام میکنم... "-میدونی اگه قبول نشی، چی میشه؟ +هیچی! خوب کردم انصراف دادم! بعله!"
تابستان 86
ایوان و حیاطِ خانه، جان میدهد برای فرش پهن کردن و خوابیدن زیر طاقِ هزارستارهی آسمان. کیف و لذتش هم بیشتر میشود اگر اضطراب و نگرانی بگذارد کمی فکرهای خوب بکنم و بتوانم در زیبایی و آرامش شب غرق شوم. شبها معمولا تا نیمه بیدارم و فکر میکنم؛ به کاری که کردم؛ به قبول شدنم؛ به قبول نشدنم؛ به آیندهی بعد از این دو تا؛ حتی به کارهایی که میتوانستم بکنم و نکردم. تابستان به آخر رسیده و من بیطاقت شدهام از این شرایط. دلم میخواهد به دیگران بگویم چه شده. واکنش ناخوشایند مادرم را میدانم، اما به او میگویم! درجا خُشکش میزند و ناباورانه نگاهم میکند! تلاش میکنم با نگاه و زبانِ بدنم به او بفهمانم غلطی است که کردهام دیگر! رفتارش برایم غیرمنتظره نبود؛ اما خب... ذوقم کور میشود. از طرفی، توی دلم کمی خوشحالم! احساس سبکی میکنم! البته، عذاب وجدانِ بعدش رهایم نمیکند... "کاش نگفته بودی. میمُردی یه کم دیگه صبر کنی؟ چقدر دلکوچیکی تو..."
شهریور 86
در حوزهی مذکور قبول شدهام و به همه گفتهام. واکنشها دربرابر حرکت متهورانهام متفاوت است! پدرم خوشحال است. مادر و خانوادهی مادریام نه. خانوادهی پدری هم یکی در میان موافق و مخالف! مهم نیست. مهم، تصمیم من برای زندگیام است؛ تصمیمی که خودم گرفتم، نه سازمان سنجش!
ثبتنام میکنم و بنا به شرایط، میروم خوابگاه. زندگی جدیدم کلی با قبل توفیر دارد. همه چیز متفاوت است. تفاوت دلپذیری است! اما زمانه که یکجور نمیماند... "یعنی منظور از سختی که توی استخاره بود، چیه؟ اینجا که همه چیز عالیه! خدایا! شکرت..."
از مهر 86 تا خرداد 91، بالا و پایین زیاد است. سختیها و تلخیها با لذتها و شیرینیها همراهاند. خیلی حرفها باید ناگفته بمانند. بعضیها را هم اینجا گفتهام. بعد از پایان درسم، به این طرف و آن طرف سر میزنم. از جاهای مختلف خبر میگیرم تا ببینم برای ادامهی تحصیل چه باید بکنم. با اینکه در امتحان بازپذیریِ حوزهی معصومیه قبول شدهام، اما ادامهی حوزه را از سَرم میکنم بیرون. مدرسهمان اینجا نیست؛ یکی از شهرهای اطراف است و شرایط مزخرفی گذاشتهاند که از ادامهی تحصیل با این شرایط انصراف میدهم.
به دانشگاه فکر میکنم؛ به اینکه من باید درسم را ادامه بدهم و به آن هدفی که حالا روشنتر از همیشه دربرابر چشمانم قرار دارد، برسم؛ حالا یا با پس گرفتن انصراف یا با کنکور سال بعد؛ هدفی که پنج سال توی حوزه برایش مقدمهچینی کردم.
وقتی اطلاعیهی وزارت علوم برای پس گرفتن انصراف را میخوانم که مهلتش گذشته. ساجده میگوید پیام نور برای من که کار میکنم، بهتر است. سری به پایگاه سازمان سنجش میزنم؛ اما در کمال ناباوری میفهمم باز هم دیر رسیدهام! مهلتِ ثبت نامِ پیام نور برای پذیرش دانشجو و تحصیل از بهمنماه، گذشته و انگار باید تن بدهم به اینکه از سال بعد باید بنشینم سر کلاس؛ هرچند، در دلم آشوب است... "خدایا! دستم به جایی بند نیست. توکل بر تو. خودت یه کاری کن..."
ادامه دارد...
کار خوبی کرده اید که از حوزه خارج شده اید
مرحبا شما
نه حوزه برام موضوعیت داره، نه دانشگاه. هدف چیز دیگریست. :)
از برادرم پرسیدم چرا درس نمیخوانی؟
چرا دانشگاه نمی روی؟
چرا حوزه و یا ... نمی روی
می گفت ... پیامبر در چهل سالگی پیامبر شد!
و من سکوت کردم
وقتی هدفت با حوزه های علمیه جور نیست کار خوبی کردی آمده ای بیرون !
همین
منظورشون چی بوده؟ قیاس کردن یعنی؟ اگه کردن، قیاس درستی نبوده.
شما چرا سکوت کردید!؟
بله. درسته.