عُلقه‌های پنهان

یا ربّ


امشب، وقتی از کوچه‌ی چارقد می‌گذشتم، دلم برایش تنگ شد. وقتی هم چشمم افتاد به... انگار آب یخ پاشیدند روی تنم! فکرش را بکن... چند ماه، وقت و بی‌وقت، سرفرصت یا از روی عجله، مطلب بدهند دستت و بگویند دستی به سرش بکش، و تو مثل یک مادر که موهای فرفری دخترش را آهسته و باعلاقه شانه می‌کشد، شروع کنی به آرایش و پیرایش متن و دستِ آخر، سر کج کنی و دست زیر چانه بگذاری و مشکل‌پسندانه وراندازش کنی و بگویی: "هی... بدک نشد!" و برود برای خوانده شدن... و حالا، پس از سه ماه سکوت، برگردی و ببینی دو سه تا متن بدون آرایش و پیرایش رفته توی ویترین سایت!

اعصاب ندارم جماعت! اعـــــصــــاب ندار........................م!


پ.ن: حالا کمی به سمیه حق می‌دهم که با همه‌ی آن‌چه گذشته، برگردد سر این خانه و به خط‌خطی‌های دیوارش هم با شوق نگاه کند! دیگر او را به‌خاطر دلسوزی‌های مادرانه‌اش سرزنش نمی‌کنم...