یا حبیب
تو که میدانی من عاشق شیرینیِ عسلم
و دوست دارم چای گرم و قهوهی تلخ در هوای سرد را
و میدانی که شیرینی شکر، مرا یاد کارخانه و شهر دودها میاندازد
و اینکه شکر را اگر مصرف کنم، کم میخورم
***تو که میدانی من عاشق کودکیام
و میدانی که دوست دارم درس خواندن و مدرسه را
و اینکه بخشی از کودکیام را توی زادگاهم جا گذاشتم
وقتی به خاطر کار پدر و انتقالیاش از آنجا رفتیم...
میدانی... من «مِهر»هایم را جا گذاشتهام
هر چه فکر میکنم
...هر چه میگردم
آنها را ابتدای آن سه سال راهنمایی نمییابم
و حتی ابتدای آن سه سال دبیرستان
-با اینکه در زادگاهم گذشت-
و آن پنج سال...
من حالا سالهاست اینجا هستم؛ در زادگاهم
و این، دومین مِهریست که طعم تلخی، دهانم را در هم میکِشد
من حالا دانشجو هستم؛ برای دومین بار!
و دانشگاه، مرا یاد دکتر و مهندس و... میاندازد
کودکم پشت دیوار دلم قایم میشود از خجالت
انگار جایی برایش نیست میان اینهمه «عنوان»
و من به همان درس خواندن رضایت میدهم
بی کودکی... بی مدرسه... بی "خانم! اجازه؟"ها...
***
راستی! بوی عطر چای و قهوه عجیب مستکننده است!
مخصوصا که پاییز آمده و خنکای دلپذیرش قلقلک میدهد مشام را
بریزم برایت؟