«امروز 30 ساله شدم... 30سالگی یه حس غریبی داره.»
این رو برای بار چندم تکرار میکنم و بعد یه نفس عمیق میکشم. صدایی درونم اکو میشه و میگه: «سیییییییییییییییی ساااااااااااال گذشت!» بعد یه نگاه به عقب، به سالهای رفته میاندازم و یاد تمام مطالب مربوط به آدمای موفق و سالهای تلاش و موفقیتشون میافتم و توی ذهنم جستجو میکنم و نجوا میکنم: «سن موفقیت بین 20 تا 30 بود، نه؟ خب... این یعنی...» بعد زیر لب میگم: «یه مشت مزخرف تحویل مردم میدن با این آمار و ارقام! کی گفته موفقیت سن و سال داره؟!» بعد سرمو میاندازم پایین و قدم روی لبه جدول میذارم و بیاعتنا به ماشینهای خیابون شلوغ کنارم، قدمهام رو با احتیاط روی بلوکهای سبز و سفید میذارم.
در سکوت فکر میکنم... به همه چیز... به جامعهای که توش اگه سن و سالت به 30 برسه و مجرد باشی، برچسب «ترشیده» بهت میزنن، در حالی که الآن متأسفانه خیلی از متأهلها دنبال شادی و آرامش خارج از زندگی و همسرشون میگردن! به این فکر میکنم که میتونستم همهی این سالهای 20 تا 30 طعم مادر شدن رو بچشم و لالاییهایی رو که برای بچهی آبجیم سرودم، برای بچهی خودم بخونم... به اینجا که میرسم، قلبم انگار که تا حالا سر به زانو داشته آروم گریه میکرده، حالا سرشو میگیره رو به آسمون و زار میزنه.
دست میگیرم به آینه بغل 206 سفید و آروم و محتاط راهم رو روی جدول ادامه میدم که یهو یه توپ از جلوی چشمام رد میشه و میافته توی خیابون! میدوم وسط خیابون و با دست اشاره میکنم به دو تا موتوری تا سرعتشون رو کم کنن. توپ رو برمیدارم و میرم توی پیادهرو. کتاب و ورقهام ولو میشن توی پیادهرو. پسری از اون بالا پشت دیوار که حالا کله کرده توی پیادهرو، من رو که میبینه، خواهش میکنه توپشون رو بندازم. منم با یه پرتاب عالی این کار رو براش میکنم و وسایلم رو جمع میکنم و برمیگردم سر همون جایی که بودم.
کجا بودم؟ بین 20 تا 30، روی صندلی دانشگاه، سر کلاسهای ویرایش، پشت لنز دوربین، روی نیمکتهای دستهدار کلاس زبان، پشت چرخ گلدوزی، وسط سالن رادیو و... همهی این سالها مشغول یادگیری و کار بودم. هیچ وقت خالی نبودم از فعالیت. هیچ وقت «دختر خونه»ای نبودم که وسط لاک زدن ناخنهاش آرزوی یه شوهر همهچیتموم رو بکنه و لبخندی از سر ذوق روی لباش بیاد. من از 23سالگی کار کردم و از خیلی قبلترش همیشه دنبال یادگیری بودم. گوشهی لبام بیاختیار میاد بالا. میایستم و سرم رو میگیرم بهطرف آسمون و کیف میکنم... خدا از آدم بیکار بدش میاد و من دشمن بیکاری بودم. حتما خدا هم یواشکی تحسینم میکنه. :)
زنگ گوشیم حواسم رو برمیگردونه طرف آدما. وسط سهراه و بین رفتوآمد ماشینها، روی یه بلندی سنگفرش میایستم و جواب گوشی رو میدم. داداش میگه بریم بچرخیم. میگم دیره، ولی اجازهی تصمیم بهم نمیده. میاد دنبالم و از شهر میزنیم بیرون. میریم توی خنکای زلال و دوستداشتنی روستا جون بگیریم. میریم تماشای اقیانوس عظیم بالای سر که ماهیهای پرنورش به غریبههای ستارهندیدهی شهری سلام میکنن. میریم که من بشینم روی در ماشین و از ته ته وجودم جیغ بزنم و قلپقلپ هوا قورت بدم. میریم که سیویکمین سیویک مرداد رو بسپریم به دستای باسخاوت دشت... میریم که خالی بشم از حجم فکر و دلهره... تا به بخش اخموی غرغروی کمالگرای درونم بگیم: زندگی بعد از 30 یعنی عاقلی؛ یعنی فصل میوه دادن زحمات سالهای قبل؛ یعنی کلی زندگیِ نکرده با چاشنی اطمینان. 30 یعنی جوونی و نشاط. و من امروز 30 ساله شدم. :)